کافه دختر روستا

ساخت وبلاگ
در هاوبه كيست كه تو را حمد مي‌گويد اي خداوند؟در هاويه كيست؟نام تو را اي متعال خواهم سراييدنام تو را با عود ده تار خواهم سراييدزيرا كه به شكلي مهيب و عجيب ساخته شده‌اماستخوان هايم از تو پنهان نبود وقتي كه در نهان به وجود مي‌آمدمو در اسفل زمين نقش بندي مي گشتمدر دفتر تو همگي اعضاي من نوشته شده  و چشمان تو اي متعال جنين مرا ديده استچشمان تو جنين مرا ديده استگفتم كاش مرا بال ها مثل كبوتر مي‌بودتا پرواز كرده راحتي مي يافتمهر آيينه به جايي دور مي‌رفتمو در صحرا مأوي مي‌گزيدممي شتافتم به پناهگاهي از باد تند و طوفان شديدزيرا كه در زمين مشقت و شرارت ديده امدنيا به بطالت آبستن شده و ظلم را زاييده استاز روح تو به کجا بگریزم و از حضور تو کجا بروماگر بال های باد سحر را بگیرم و در اقصای دریا ساکن شومدر آنجا نیز سنگینی دست تو بر من استمرا باده سرگردانی نوشانده ایچه مهیب است کارهای توچه مهیب است کارهای توهنگامي كه خاموش بودمجانم پوسيده مي‌شد از نعره‌اي كه تمامي روز مي‌زدمبه ياد آور كه زندگي من باد استمانند مرغ سقای صحرا و بوم خرابه ها گردیده امو چون گنجشگ بر پشت بام ، منفرد نشسته اممثل آب ریخته شده ام و مثل آنانی که از قدیم مرده اندو بر مژگانم سایه ی موت استبر مژگانم سایه ی موت استمرا ترک کن مرا ترک کنزیرا روزهایم نفسی استمرا ترک کن پیش از آنکه به جایی روم که از آن برگشتن نیستبه سرزمین تاریکی غلیظآه، ای خداوند، جان فاخته ی خود را به جانور وحشی مسپاربه یاد آور که زندگی من باد استو ایام بطالت را نصیب من کرده ایو در گرداگردم آواز شادمانی و صدای آسیاب و روشنایی چراغ نابود شده استخوشا به حال دروگرانی که اکنون کشت را جمع می کنند و دستهای ایشانسنبله ها را می چیندبیایید به آواز کسی که در بیابا کافه دختر روستا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه دختر روستا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kafeemiliyaa بازدید : 266 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 23:10

این روزا همه جا هستی !یواشکی از پشت دیوار داری مرا می پایی با آن دوچشم تیله ایت با مژه های بلندت من یواشکی رو بر می گردانم چشم در چشمت می شوم  می گویی من آمدم  من آمدم و بعد دود می شوی می روی آسمان !چ کافه دختر روستا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه دختر روستا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kafeemiliyaa بازدید : 102 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:19

باز شوق یوسفم دامن گرفت پیر ما را بوی پیراهن گرفتای دریغا نازک آرای تنش بوی خون می‌آید از پیراهنشای برادرها! خبر چون می‌برید؟ این سفر آن گرگ یوسف را درید!یوسف من! پس چه شد پیراهنت؟بر چه خاکی ریخت خون کافه دختر روستا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه دختر روستا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kafeemiliyaa بازدید : 107 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:19

من باتو هزاران سال چشم انتظار می مانممن همیشه دختر جوانی می مانم وتو همیشه پسرجوانی هستی من صورتم چروک نمی شود موهایم هرگزسفید نمی شودو من همیشه دخترک جوانی می مانمهر روز برایت دلبری میکنمناز می کنمچش کافه دختر روستا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه دختر روستا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kafeemiliyaa بازدید : 114 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:19

وتو مرا پشت حصار مزرعه جا گذاشتی

پشت پرچین یک باغ

پشت آن دیوار کاهگلی

پشت آن در بزرگ

در انتهای یک مزرعه

یا انتهای خیابانی بی بازگشت

در ریل قطاری باسرعتی سر سام آور

یا در آن دره ی مخوف 

تو مرا جا گذاشتی

پشت این شبهای بی پایان

تو مرا 

جا

گذاشتی...

امیلیا

کافه دختر روستا...
ما را در سایت کافه دختر روستا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kafeemiliyaa بازدید : 112 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:19

بعضی روزها بعضی آدم ها مثل ماليخوليامیآیند در روياي آدم می آیند لحظه به لحظه در خواب و بیداری نشسته و ایستاده  در حركت و سكونچشمانم باید كور باشد گوشهایم کر و لبانم بسته وبعد بگویم چطوری؟ حالت خوب است کافه دختر روستا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه دختر روستا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kafeemiliyaa بازدید : 113 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:19

من متعلق به هیچ سرزمینی نیستم

این را روزگار به من آموخت!

من متعلق به هیچ قلبی نیستیم

این را تو _

در واپسین دقایق خداحافظیت

به من آموختی...

اميليا

کافه دختر روستا...
ما را در سایت کافه دختر روستا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kafeemiliyaa بازدید : 111 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:19

آن کلاغی که پریدازفراز سر ماو فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگردو صدایش همچون نیزه ی کوتاهی ، پهنای افق را پیمودخبر مارا با خود خواهد برد به شهرهمه می دانندهمه می دانندکه من و تو از آن روزنه ی سرد کافه دختر روستا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه دختر روستا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kafeemiliyaa بازدید : 116 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:19

چطور به عقب برگردم من ازتاریکی می ترسم از سیاهی از شب از جنگل ازانبوه درختان که درهم تنيده اند چطور سر برگردانم  حتی می ترسم اندکی چشمانم را بچرخانم من از تاريكي مي ترسم قلبم مثل بمب افکن بزرگی صدا می کافه دختر روستا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه دختر روستا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kafeemiliyaa بازدید : 100 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:19

ما به چشمان هم خیره نشدیم ما دستان همدیگر را لمس نکردیمما بهم لبخند نزدیم وبعد گریه کردیم..._گله_گله و هزاران گلایهگذشت...گذشت چشمانم گذشت دستانم گذشت وقلبم گذشتگذشت از خیال دوست داشتنی در دور دستگذشت کافه دختر روستا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه دختر روستا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kafeemiliyaa بازدید : 107 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:19